خاطرات یک جوان کهنه دل
در کوچه پس کوچه های خاطراتم به دخترکی برخوردم که مرا با بغض نگاه میکرد ، از احوال غمگینش پرسیدم و گفت ببین یه گل ازم بخر قول میدم مزاحمت نشم ، به خدا قول میدم بغضم ترکید ، اشکم جاری شد ، مرد مغرور دیروز ، امروز در مقابل ده ها تن از همسایگانش اشک میریخت دستی به صورت دخترک کشیدم و گفتم: چرا اینقدر اصرار داری که ازت گل بخرم؟ پاسخ داد: اگه بیست تا گل تا ساعت 12 نفروشم آقا شهروز منو میزنه گفتم: این آقا شهروز کیه؟ گفت: بابا همونی که منو اینجا پیاده میکنه ، اون ماشین سبز خوشگله رو داره (منظورش پژو 405 یشمی بود) ازش تمام گلها را خریدم ، تمام هزینه ی آرایشگاه و تعمیر ماشین را به دخترک دادم و به خانه بازگشتم راس ساعت 11:30 کشیک ایستاده بودم تا ببینم چه کسی دنبالش می آید مردی با کت و شلواری کهنه از ماشینی پیاده شد و سمت دخترک رفت دست او را گرفت و با خود برد به سمت ماشین ، چنان بی رحمانه او را میکشید که دخترک مجبور بود قدم هایش را دو تا یکی برود درون ماشین پسرکی بود که از پنجره دستش را برای من تکان میداد و لبخند میزد اولین لبخندی که دلم را لرزاند! ایهام